من نه عاشق بودم
ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داندبی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه الوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگیم می فهمید
ارزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم میگفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمیدانستم
که چه جرمی دارد
دستهایی که تهیست
روزگاریست غریب
من چه خوش بین بودم
همه اش رویا بود
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: